آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب

ساخت وبلاگ
۲۴ از خیلی وقته که برام یه عدد معمولی نیس! جزو اعداد مقدسه ! اعدادی از سنخ ۷ و ۴۰ و... که شاعرا تو شعرشون استفاده می‌کنن! از اون اعدادی که طالعی سعد رو نشون می‌دن! ۲۴ برا من از همون عدداس! البته جدا از وجه معجزانگی این عدد، وجه دیگه‌ای هم هس که نقطۀ عطف و نقطۀ ثقل زندگی منه! اون وجه، وجه مبدأگونگیشه! ۲۴ برام من، پیش و بیش از هر چیز، مبدأ عشقه! مبدأ تموم چیزای خوبی که همه‌شون رشته‌وار می‌رسن به عدد ۲۴! این عدد طلایه‌دار تقویم زندگیمه! یادآور روزی دلگرم‌کننده در فوج سرمای زمستان و حس لطیف گرمای آتیشی که پوستو نوازش می‌کنه؛ گرمای که بهت می‌گه: پا بکوب رو برف لحظه‌ها و برو جلو.+   |  آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...ادامه مطلب
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 13:41

مثل یه پروانه ببین اسیر مشت بسته‌ام از این همه پرسه‌زدن کوچه‌به‌کوچه خسته‌ام... آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 10:27

خواب دیده بودم که در هجوم و احاطۀ درختانی متحرک - درختانی بی‌باروبر - عطشناک و مستأصل گرفتار شده‌ام. چند قدم مانده به گریه، نوری از پس غبار، شاخه‌های خشک و تکیده را کنار زد، سپس درختان - هراسیده و آسیمه‌سر - پا‌به‌فرار گذاشتند. نور دربرگرفت مرا و... از خواب پریدم. ۵ مهر بود. خودم را در ورودی کلاس شاهنامه، روی صندلی‌ای چوبی یافتم. در باز بود و باد خنکی به داخل می‌وزید. در پیچ‌وتاب باد، نور خواب‌هام به داخل کلاس تابید، از جلوم گذشت و یکی‌دو صندلی پس‌تر از من نشست. هنوز ۵ مهر بود. استاد داشت می‌خواند:«پس پرده اندر یکی ماه‌رویچو خورشید تابان پر از رنگ و بویدو ابرو کمان و دو گیسو کمندبه بالا به کردار سرو بلندروانش خرد بود تنْ جان پاکتو گفتی که بهره ندارد ز خاک...»سر چرخاندم به سویش و رد بویش را تا نقطۀ دیدار دنبال کردم؛ در جایی بین تبسم و عاطفه گره خوردم به ذراتش. هنوز ۵ مهر بود؛ روزی که بی‌مهری جهان پایان یافت و دیوار زمان از بی‌پنجرگی عبور کرد.◾تکمله:وقتی از حادثه لبریز شدمبا شب و شاخه گلاویز شدموقتی تو هجوم برگای زردتیکه‌تیکه شکل پاییز شدماومدی بهارو آوردی براملکنتو گرفتی از زنگ صِداماومدی خنده رو یادم دادیگریه رو گرفتی از رنگ چشامسوجی؛ آشنای همیشه‌هات :)۵ مهر ۱۳۹۴ - ۵ مهر ۱۴۰۲+   |  آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...ادامه مطلب
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 20:22

غیر تو غیر تو غیر تو از همۀ آدم‌ها می‌ترسم... آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 20:22

یادگاری که در این گنبد دوار بماند... آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 20 فروردين 1402 ساعت: 12:53

بهار بهار؛ چه اسم آشنایی... آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 20 فروردين 1402 ساعت: 12:53

تا کـــێ بنــــالێم بـو تـو گـــێانا تا کــێ بســـوتیــمئە‌ی بریارت وا نە بو فە رموت مڼ روژێ هەر دێمزستان وا رۆی، بە هاڕیش هات ، تو هە ر نە هاتیژهـــڕی تاڵی چـــاوە روانێت دامـــێ تو ڵە جـێاتیئەی تو خۆ نازانی دەردێ چاوە ڕوانیتا چـەن بە ئـازارە بـڕک واش و ژانــێگــێانا بو نە هــاتی، عــازێز بو نە هـــاتینە تپرسی هە واڵم اش وە مە رگە ساتیشاو نێە ئە گر جاڕی خاۆنت پێوە نە بێنمدۆ بارە دە‌م ســـوتێنی اش و زامـی بڕینمگــــێا ناکـــەم زو وەرە ، نـــازدارم زو وە رەبەس جاڕی بت بینم، گێانم بو خوەت بە رە- بماند به یادگار از روزهایی که از اسارت سرما رها شده بودم و در مأمن گرما و در آغوش عشق، در ناباورانگی محض واژه رج می‌زدم.+   |  آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...ادامه مطلب
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 15:20

از دیروز گرم دی و انباشت خاطرات برف‌آمیزی که برخلاف طبع این سفید روشن، هیچ‌گاه آب نشدند، هفت زمهریر می‌گذرد! و هنوز گرمای کلبۀ آشنایی، مأمن رخدادهای بی‌بدیل است. در کورانِ بورانِ آن روزها، راه طولانی‌ای را پیموده بودم تا به کلبه‌ای رسیدم در کیلومتر ده جادۀ الفت، سر پیچ بیست‌وچهارم. از قول اخوان خواندم: «...هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی! / دمت گرم و سرت خوش‌باد / سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای / منم من؛ میهمان هر شبت؛ لولی‌وش مغموم / منم من؛ سنگ تیپاخوردهٔ رنجور / منم؛ دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور / نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم / بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم...» و تو اگرچه به تردید، ولی نیک‌فرجامانه به عطوفت در گشودی و خنده‌ات، مبدأ حیاتم شد! خنده‌ای که شکفت و شگفت هستی‌ام شد. اعجاب و اعجاز آفرینش، در حلولی آب‌انگیز؛ گرم و لطیف، سراپایم را شست‌وشو داد! تو زاده شدی به تلألؤ، به بارش سپیدی بر تن زنگاربستۀ روزگارم! و من تمام خستگی‌ها را، پشت در، زیر برف‌کوبه‌های تکدر چال کردم، و در روزی که پاکزادی تو بود، هم‌پا و هم‌قدم با تو متولد شدم!بهار پیش از موعد در من جوانه زد؛ به یُمن حضور تو! شکوفه‌های نورسیده، عِطر آشناییت را پراکند بر قامتم، و نسیم موی رهات، حدود تنگم را به بی‌کرانگی و کرامندی رساند. از آن روز تاکنون این بیت حافظ ورد ناخودآگاهم است: «پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا / فی بُعدها عذابٌ فی قُربها السلامه!» و دوری تو، در هنگامۀ نوشتن این نمی‌دانم چندمین زادنوشته، چون پتکی‌ست بر سینه‌گاه تفته‌ام! چشم می‌کشم به حضور، و گاه رسیدن را فال می‌گیرم! پس زودازود بیا که «اِنّی رَأیتُ دَهراً مِن هِجرک القیامه...».زادنت به هنگامهٔ آشوب، تسکین آلام دل است؛ مبارکم باشی.+& آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...ادامه مطلب
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 75 تاريخ : سه شنبه 18 بهمن 1401 ساعت: 14:07

گفتی (نقل به مضمون): باید وضع موجود رو به کلمه، به ادبیات تبدیل کرد؛ باید با نگاه به شرایط هر چند اسف‌بار جامعه، وا نداد و نوشت و ثبت کرد؛ مخصوصاً ما!حرفات تو ذهنم بود؛ تلنگری که البته هرچند وقت یه‌بار خودمم به خودم می‌زنم؛ یادآوری شکوه و هیمنۀ واژه‌ها، و رسالت ناگزیری که خواه‌ناخواه به دوشمونه! باید نوشت و نوشت و نوشت؛ از زخم‌های چرک‌کرده و خون‌های لخته‌شده، از زخم‌های تازه و خون‌های داغ! داشتم حرفاتو تو ذهنم مرور می‌کردم که به جمله‌هایی از محمد مختاری رسیدم؛ قبلاً خونده بودمشون؛ ولی این‌دفعه، و به‌فاصلۀ کمتر از چند روز بعد از حرفای تو، نمود تازه‌تری پیدا کردن واسم! گفتم اینجا بنویسمشون که یادم بمونه / یادمون بمونه:«آدم که نباید همۀ عوامل اختلال روانی رو داشته باشه که مضطرب یا افسرده قلمداد بشه! آدمیزاد که خیک ماست نیستش انگشت بزنیم توش جای انگشت هم بیاد! جای انگشت درد و فقر و رنج و بلا و تنهایی و بی‌پناهی و این‌ها در آدم می‌مونه! و ادبیات به هرحال اگه نتونه شکل این‌گونه رد انگشت‌های بلا رو در درون انسان کشف کنه خب پس چه‌کاره‌س؟»+   |  آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...ادامه مطلب
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 83 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 16:26

چند سالیه که درگیره ذهنم! چشمم مونده رو لبخندت که زیر انگشت اشاره‌ت -مث نوری که از پس درِ نیمه‌باز می‌تابه تو- می‌درخشه! رو پیرهن چارخونۀ سرخت که انگار وام‌دار خونِته! رو عینکای نیمه‌گردت که برق چشاتو یدک می‌کشه! چند سالیه که بی‌خوابی گرفته‌م و همصدا باهات می‌خونم: «چه فرق می‌کرد زندانی در چشم‌انداز باشد یا دانشگاهی؟ / اگر که رؤیا تنها احتلامی بود بازی‌گوشانه...» تو خیلی خوب می‌دونی صدا که می‌شکنه، حرف که چرک می‌کنه، جمله‌ها که نقطه‌چین می‌شن... تازه معنا روشن می‌شه! پس حالا بهم بگو من با این معناهای روشن‌شده و روی‌هم‌تلمبار‌شده چیکار کنم؟! اونم دمی که به قول تو یک کلمه هم زیادیه! چی‌کار کنم با آذری که سایه‌وار و پاورچین تعقیبت می‌کنه، تا سر کوچۀ دوازدهم طناب بندازه دور گردنت! تا با لجاجتی تاریخی، «پیغام دقیق» خودشو به ما برسونه که: «خفه می‌کنیم!» بگو چیکار کنم؟ چیکار می‌شه کرد اصن با این وبایی که بر شرف آدمی افتاده! و اینجاس که باید دوباره باهات همصدا شد و گفت: «می‌بینی! این حقیقت ماست / نزدیک و دور، واهمه در واهمه / و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است / گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است / و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه / در حلقۀ عزایی که کم‌کم عادی شده است.» در حلقۀ عزایی که کم‌کم...+   |  آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب...ادامه مطلب
ما را در سایت آآآآ..فـ‌ ـتـ..ـآآآآب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sooji بازدید : 83 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 16:26